محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

خانواده ای برای تمام فصول

دیروز داشتم فکر می کردم به یک نکته جالب رسیدم. تولد مامانی تو بهاره تولد بابایی تابستون تولد پسری ، زمستون دختری هم ایشاالله پاییز خانواده ای برای تمام فصول جالب اینکه بابایی وسط تابستون، پسری وسط زمستون و دقیقا اول ماه مامانی اول بهار و دختری آخر پاییز
27 شهريور 1392

خدایا شکرت

امروز چهارشنبه است روز اسباب بازی از دیشب یادم بود برات یه اسباب بازی کوچیک بزارم تو کیفت ولی بهت نگم چون تو دلت می خواست رباتی که مثلا آجی جونت برای روز برادر برات گرفته رو بیاری ، این طوری شد که یادمون رفت. تو سرویس یه دفعه یادم اومد ، گفتم مامانی اسباب بازی یادمون رفت. که یک دفعه تو با کمال مهربونی و آقایی گفتی : عیبی نداره خب از خاله یه اسباب بازی می گیرم. اشاره ای هم به چرخ خیاطی کردی ، گفتی همیشه ستایش از خاله چرخ خیاطی می گیره، مامان خیلی قشنگه. دلم می خواست همون لحظه برای تشکر از رفتار خوبت برات چرخ خیاطی بگیرم ولی بابایی دیگه تحریم کرده خرید هر گونه چیزی رو ، و تهدید به زندان و ... کرده ، خدایش هم با این گرونی ها و این خرجها...
27 شهريور 1392

دلم برای اون روزا تنگ شده

دیشب وقتی تو خوابیده بودی خاله زهرا با دایی محمود و هستی و حسام اومدن خونه ما. خاله زهرا می خواد حسام رو از شیر بگیره واسه همین خیلی پکر بود ، یاد خودم و خودت افتادم. دلم تنگ شد برای اون روزا که می اومدی تو بغلم ، نگاهتو می دوختی تو چشمام، با دستای تپلی کوچولوت نوازشم می کردی و شیر می خوردی اون موقع من نه از اجبار بلکه چون با چشمای قشنگت طلسمم می کردی هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم نه با کسی صحبت می کردم نه حتی تلویزیون نگاه می کردم و نه هیچ کار دیگه ای ، فقط مات تو بودم . دلم تنگ شده برای ماما مَمَ گفتنات . آخه چرا مامانا باید جوجوهاشون از شیر بگیرن!! اون موقع که من تصمیم گرفتم بزرگ شدن تو را با گرفتن ا...
27 شهريور 1392

برآورده شدن آرزویم

عاقبت در همين روزهاي نزديك کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیک یاس ها در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن...  ٢٨/٢/١٣٨٧     ...
27 شهريور 1392

ماجرایی دندونی

دیروز برات مسواک می زدم که دیدم زیر یکی از دندونای جلوت سفید بود ، تازه دندونت هم کمی کج شده بود خیلی نگران شدم، صبح بردمت دندون پرشکی، خانم دکتر گفت آبسه نیست بلکه دندون دائمی که داره درمی آید. خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد، بعد اومدی اتاق مامان و بعد هم معلومه دیگه ... خلاصه مامانی امروز باید تا ساعت ١٢ مرخصی ساعتی رد کنه.   ...
26 شهريور 1392

روز برادر

پسمل قشنگ مامان ، همش می پرسید که روز پسر کی هست؟ چرا روز دختر باشه روز پسر نباشه.... مامانی هم تصمیم گرفت تا روز میلاد امام رضا (ع) رو به نام روز برادر نامگذاری کرده و بابایی محترم هدیه ای از طرف فاطمه گلم بخره و در طی مراسمی به گل پسر اهدا نماییم. البته منم موافقم که روز میلاد حضرت ابوالفضل العباس (ع) برای این نامگذاری مناسبتره اما خیلی تا شعبان مونده ، پس بر من و بر این نامگذاری میمون و مبارک خرده مگیرید. سالروز میلاد مسعود  امام رضا (ع) ، امام رئوف و مهربان،شمس و الشموس بر همگان مبارک 
25 شهريور 1392

تو دلت چی می گذره

پنج شنبه با خاله زهرا تصمیم گرفتیم شمارو ببریم باغ وحش قرارمون ساعت ٤ بود ولی خاله زهرا اینا ساعت ٦ رسیدند ، با مترو رفتیم، آخرین ایستگاه پیاده شدیم، ایستگاه ناآشنا بود ، بله به خاطر شلوغ کاری شماها ، اشتباهی اومده بودیم، دوباره سوار شدیم از شرق به غرب تهران، خلاصه ساعت نزدیک ٧ و نیم بود که رسیدیم و شماها بدو و من هم به دنبالتون. اونجا ماجراهای بامزه ای پیش اومد مثلا فیله خرطومشو آورده بود بالا و پاکت پفیلای هستی رو گرفته بود و ول نمی کرد، جای دیگه تو دلت می خواست یه مارو ببینی ، قدت نمی رسید از ساحل خواستی بلندت کنه ، ساحل جان هم سرتو چسبوند به شیشه قفس مارو و داد و فریاد تو از ترس ... از همه جالبتر زمانی بود که من کنار قفس شیرها بودم...
23 شهريور 1392

روز دختر مبارک

امروز روز میلاد حضرت فاطمه معصومه (س) ، خواهر امام رضا (ع) است. روز دخترم هست ، منم دختر دارم ، روزش مبارک فاطمه قشنگم، نازگل مادر روزت مبارک بابایی پول ریخته به حسابم که برم برات کادو بخرم(البته هنوز تصمیم نگرفتم چی بخرم)(ناگفته نمونه حسودی هم کردم ها ، حالا من یه چیز می خوام برای خودم بخرم هزارتا صغرا کبرا باید بچینم ولی برای دخترشون بدون فوت وقت ، همون لحظه پول می ریزن، ای روزگار) منم این شعرو که توی یه وبلاگ خوندم و خوشم اومد رو بهت تقدیم می کنم، نازپری مادر دخترم با تو سخن می گویم گوش کن ، با تو سخن می گویم زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامت چون نیلوفر شاخه پر گل این گلزاری من در اندام تو یک خرمن گل می بینم گل گیسو ، گل ل...
16 شهريور 1392

نگرانم

روزها در حال سپری شدن هستند، بیشتر از پیش حساس و زودرنج شدم ، چند تا مطلب دلمو نگران کرده ، اونقدر نگرانم که نمی خواهم ازشون مطلبی بنویسم فقط کارم دعا شده ، محمدرضا و فاطمه قشنگم شما هم دعا کنید تا برای ریحان زیبامون مشکلی پیش نیاد ، خاله زهرا هم خوب بشه ... خیلی چیزای بامزه بود که می خواستم بنویسم اما الان دل و دماغش نیست. دوستتون دارم و براتون سعادت و سلامت آرزو می کنم.
16 شهريور 1392
1